داستان کوتاه عشق های پوچ
نویسنده محمد نایب زاده
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
تازهاز اون سن بچگی و فکر و خیال های مزخرف راحت شده بودم.
تازه داشتم یه سنی رو تجربه میکردم که احساس میکردی که خیلی چیزارو بلدی نیاز به راهنمایی کسی نداری هر چیزی به چشمت خوب می اومد به همه چیز حسن ظن داشتی هر روز صبح که از خواب پا میشدم میرفتم دوساعتتوی دستشویی دست وصورت میشستم و موهارو شونه میکردم و اتو میکشیدم و سشوار بعدش بعد از هفت هفت خوان توالت میرفتم صبحانه میخوردم تازه به چه بد بختی کم کم داشت خواب از سرم میپرید واسه صبحانه 5 تا تخم مرغ با روغن حیوانی وایییییییی چه مزه ای داشت عالی بعد از صبحانه رفتم اماده شم که برم دانشگاه .
وای خدای من حالا چی بپوشم اوووومممم پیر هن سبز با شلوار کرم نه بابا خیلی خز میشه پیرهن 4خونه ابی با شلوار سرمه ای اینم که خزه اما باز از اون یکی بهتره همینو میپوشم بعد از هزار جنگ و دعوا با خودم از خونه بیرون زدم ـرفتم سوار ماشین خوشگلم شم الهی فداش بشم یه سمند سورن صفر اسپورت شده با یه جفت باند کنوود وایی صداش و دیگه نگم عالیی سوار شدم یه اهنگ بیس دار توپ هم گذاشتم تو حال خودم راه افتادم سمت دانشگاه فاصله دانشگاه تا خونه 30 دیقه بود تخته گاز رسیدم در دانشگاه عشقمو پارک کردم از ماشین پیاده شدم و قفل بدالو زدم یه تکونی به لباسام دادم که مرتب باشن اوووووف خدای من ساعت؟؟؟؟؟؟؟ دیره 20 دیقه دیر کردم حالا چطوری برم سر کلاس اینقدر غیبت دارم که اینبارم غیبت بزنه درسام حذف میشن اشکال نداره بیخیال خدا بزرگه میرم سر کلاس فووووووووووقش یه تیکه میندازه بعد میرم میشینم .تق تق تق در زدم استاد گفت بفرما در رو باز کردم گفتم استاد اجازه هس؟ گفت اقا دانیال باز که دیر کردی تو کی میخوای دست از این کارات برداری هان .انگار قتلی کرده بودم بابا چیزی نشده دیر رسیدم سر کلاس البته اینا رو توی ذهن خودم گفتم فقط خخخخخ بعد استاد گفت بدو بدو بشین سر کلاس دیر میای کلاسم بهم میزن منم شرمندگی که از صورتم میریخت الکی رفتم نشستم سر کلاس یا خدا دانشگاه نیست که ناف تگزاسه اینم از وضعیت دختر پسرا با یه حجاب افتضاحی اومده بودن سر کلاس که عزرائیل باید چشم بسته با هزار استغفر الله بیاد جونشون رو بگیره والا بخدا اونوقت مثلان به خیال خودشون دم در زدن حجاب رعایت شود حراست کل دانشگاه واقعا خندت میاد به این جمله ها داشتم به اینا فکر میکردم که استاد دادش در اومد گفت دانیال خان دیر میای حواستم پرته اگه دوست داری کلاسو تعطیل کنیم منم سریع معذرت خواهی کردم سریع کتاب و در اوردم حواسمو دادم به درس چند وقتی بود خوشم از یکی از بچه های دانشگاه میومد چی بگم تقریبا عاشقش شده بودم . توی این فکر ها بودم که کلاس تموم شد . منتظر کلاس بعدی بودم که مدیر اومد گفت دو کلاس بعدی رو استاد دارید برید خونه منم که سرخوووووش عالی زدم بیرون رفتم سمت رخش خوشگلم قفلش رو باز کردم سوار شدم رفتم خونه اینقدر خسته بودم نهار هم نخوردم رفتم خوا بیدم تا غروب غروبم مامانم داد زد دانی میای بریمخونه خالت گفتم خستم نمیام شما برید گفت خو باشه پس خداحافظ .
یه نیگاه به گوشی کردم دیدم ساعت 8 هست گوشی رو باز کردم یه نیگاه به زیر بالش کردم سلطان روز های سخت رو برداشتم زدم تو گوشی یه دو تا اهنگ مازندرانی از مهران رجبی گذاشتم اوف عالی بود شنگول شنگول شدم بعد یه چرخی توی تل و اینستا زدم دیدم کسی ان نی یه کم رمان خوندم وسط هاش بودم که گوشیم باد صبا اومد رو صفحش وقت اذان بود گوشی رو کنار گذاشتم یه وضوگرفتمو رفتم راز و نیاز با خدا جونم نمازو که خوندم انگار کوه کندم خسته خسته شده بودم رفتم سر تخت وتخت گرفتم خوابیدم تا صبح .
ساعت پنج و نیم بود که واس اذان بلند شدم نماز صبح رو که خوندم گفتم ایند فعه باید زود برسم دانشگاه سریع اماده شدم مثل همیشه 4تا تخم مرغ زدم به بدن و لباس های خزم رو پوشیدم و رفتم بیرون نمیدونی چه حسی داره میزنی بیرون جلوت ی رخش ناناز باشه رفتم سوار جیگرم شدمو تخته گاز تا دانشگاه انگار امروز به کامم بود خدارو شکر و رسیدم در دانشگاه ماشینو پارک کردم پیاده شدم نگاه به ساعت کردم دیدم هنوز یه پنج دیقه به شروع کلاس موند بود رفتم تو کلاس نشستم دیدم هنوز اون دختره نیومده استاد اومد همه به احترامش پا شدیم منتظر بودم و چشمم به در بود که بینم کی میاد یهو تق تق تق در زد درو باز کرد یه جعبه شیرینی دستش بود . به استاد سلام کرد استادم جوایشو داد گفت خانوم محبی این چیه دستت به چه مناسبته؟؟؟؟؟ خانوم محبی گفت به مناسبت نامزدیمه استاد نامزد کردم . من که به هق هق افتاده بودم چشمام مثل گردو بزرگ شده بود تمام ارزوووووهامو به باد داد وای خدا هه هه هه داغون شدم منتظر بودم که زود تر کلاسا تمومشه دیگه به چه بد بختی شد ساعت 2 منم سریع با اعصاب خورد زدم بیرون سوار ماشین شدم راه افتادم سمت خونه به هرکی بوق میزد بدو بیرا میگفت دست خون نبود عصبانی بودم رسیدم دیدم یه دختر جلو در خونمون وایستاده منم گفتم اق دانیال ده برو که رفتیم اینم نمیمه گمشدته سریع ماشینو پارک کردم رفتم سمت در خونه زبونم قفل شده بود.
گفتم ب...ب...بخشید کاری دارید .گفت اول سلام وای خدا اینو که گفت از خجالت اب شدم .
گفتم ع...ع...عع..علیک سلام گفت از اداره امار مزاحمتون مییشم گفتم مراحمی بفرمایید دیگه شروع کرد ماشالله فک که فک نبود انگار زده بودیش به برق امار خودمو خونوادم که هیچ امار جد وآبادمو در اوردو منم که یک دل نه صد دل ..
تو همین فکر ها بودم که موبایلش زنگ زد یدم گفت سلام دخترم شب میام خونه الان سر کارم منم که از تعجب شاخ در اورده بودم بش نمیومد اصلان ازدواج کرده باشه چه برسه به بچه؟؟؟ اینبارم که دیگه بد تر شد کلان سرخورده شدم بعد از اون سوالات خداحافظی کرد و رفت منم کلید انداختم به در اومدم خونه اعصاب که خط خطی موهام اشفته داد زدم کفتم مامان غذا چیداریم گفت کوفت داریم میخوای ؟؟؟؟ گفتم تو دیگه مارو ایسگاه نکن چی داریم خب ؟ گفت تخم مرغ میخوری ؟گفتم باش بیار گفت خب پس برو درست کن بخور دیگه با این حرفش ترکیدم میخواستم گریه کنم همون جور گشنه رفتم خوابیدم تا 10 شب 10 بیدار شدم رفتم در یخچال یه تیکه کیک بود اونو خوردمو یه لیوان اب پرتغالم روش باز رفتم رو تخت دراز شدم گچ بری های اتاقمو مهندسی میکردم ایراد میگرفتم چرا اینجوره گوشش کجه و...دیگه اعصابم خراب شده بود از این زندگی یک نواخت خسته شده بودم میخواستم ازدواج کنم تا از این حا لو هوا بیرون بیام به جرعت میتونم بگم بخدا یه افسردگی گرفته بودم اما زیاد حاد نبود که به دکتر کشیده بشه نه بخاطر قضیه های امروز اینام یه بخشی ازش بود اما کلان حال روحیم خوب نبود ادم رفیق بازی هم نیستم که بخوام برم بیرون باشون داغونم داغون اما هیچکی از خونواده منو درک نمیکنن تو همین فکر ها بودم دیدم ساعت 6 صبحه دوباره به صورت روتین اون زندگی چرت و مزخرم شبیه به هم شروع شد باز کارا مثل هم برو توالت برو صبحانه برو سوار رخش شو در دانشگاه پساده شو.....
واقعا بهش فکر میکنم میریزم بهم ولی کحکوم به این کارام سریع اماده شدم که باز دیر نرسم رفتم سوار ماشین شدم داشتم میرفتم سمت دانشگاه که یه دفعه یه 206 آلبالویی از فرعی در اومد بووووووم خورد بهم منم میخواستم کل اعصاب خرابیمو سر اون بریزم از ماشین پیاده شدم داد زدم مگه کووووووو.. زبونم قفل کرد دیدم یه دختر خانوم زد بیرون از ترس به خودش میلرزید گفتم چرا حواستو جمع نمیکنی گفت اقا بخشید ترو خدا به پلییس زنگ نزنید هر چی بخواید خسارت بهتون میدم.منم که شیر شده بودم و تو جو بودم گفتم نترس ازت خسارت نمیگیرم برق خوشحالی رو توچشماش دیدم .
یه تشکر کرد و سوار شد و رفت .وای خدا پس چرا رفت بهش چیزی نگفتم وای نه بازم همون آش و همون کاسه راه افتادم تا در دانشگاه دیدم باز که دیر شده دیگه نرفتم سر کلاس دلم خیلی گرفته بود رفتم یه تپه نزدیک دانشگامون بود ویو خوبی داشت رفتم اونجا ضبتو روشن کردم اهنگ غمگینی گذاشتمو رفتم تو حال خودم ار همه چی حتی از زندگی خودممم خسته شده بودم یه فکرای چرتی به ذهنم خطور میکرد.... ولش بیخیال منو این حرفا اخه اصلان به گروه خونیم نمیخوره یه ده دیقه یه چرتی زدم بیدار شدم نگاه به ساعت کردم ساعت 4 بود ولی باز یه کم حال بدم خوب شد . وای خدا امروز ساعت5 یه کلاس واسمون گذاشته بودن سه شنبه ها همیشه یه کلاس بعد از ظهر داریم دیاز همون ور رفتم دانشگاه.
یه 1 ساعتی تو دانشگاه معطل بودم که کلاس شروع شد استاد اومد سر کلاس . هنو نیومده گفت امروز درس نمیدم میخوام راجب یه موضوع باهم یه مباحثه داشته باشیم گفتم بازم بحث های مزخرف دانشگاه عه چیه بابا . گفت میخوام در باره عشق بحث کنیم یه کم روحیه گرفتم توجهمو به کلاس بیشتر کردم .استاد گفت بچه های عزیز عشق دو نوعه یکیش عشق مجازی و یکیش عشق های حقیقی .
عشق مجازی مثل این ارتباط عاطفی بین دختر و پسر و عشق های خیابونی رو عشق مجازی میگن .
اما عشق حقیقی عشق بین خالق و مخلوقه عشق های خیابونی وقتی میتونن حقیقی باشن که برای رضای خدا باشه و با عقل و دل عاشق بشی نه با احساسات و شهوت های کاذب زود گذر .من که برق از کلم پریده بود به فکر رفتم دیدم همچین بدم نمیگه ها.
استاد دیگه هی داشت پیاز داغشو زیاد میکرد که کمکم کلاس تموم شد . باحرف های استاد کل افکارم تغییر کرد نگرشم به زندگی عوض شد .واقعان همه حالخوبمو به اون کلاس بعد از ظهر و اون استاد باحال مدیونم . براش ارزوی سلامتی میکنم .